●یک رویای صادقه:استاد شهریار ● دارم ار دوز فلک دورنما می بینم شاهد پرده نشین چهره گشا می بنیم باز عُرش طوفان مهیب تارخ آشمان کشتی نوحی که رها میبینم اشک وخون شیته غبار از رخ ملک وملکوت عرش وفرش آینه ی صلح وصفا می بینم پُشت هر ابر رقیقی که غبار خورشید جام خضر و قرُق آب بقا می بینم سیناها ملکوتی, وهمه چشم وچراغ تا به هر صحنه چه گویم که چه هامی بینم به موُازات علم های عدالت , ناچار چوبه ی دار مجازات بپا میبینم سرنگون گلّه ی فرعون به کام دریا هم سر وکلّه ی موسا وعصا می بینم خَط فریبان دگر تزراه خطا برگشتند خودفروشان که خریدار خدا می بینم لا گل ولاله سرافراشته مَهدّی ومسیح پای دَجال فُرو در گل ولا می بینم آسمان رَحجمت بی چون وچرا می بارد وزمین طاعت بی روی وریا می بینم درهمه کعبه ی دل یم بُت خودخواهی نیست که دراین خانه , خدا خانه خدا میبینم «شهریارا» تو از آن َشهد وشفا کامروا نه کزاین شعبده باتو که روا میبینم ●*استاد شهریار* ● وما نیز رفتیم... بی آنکه هرگز برمازبانی چون زبان ماپیدا شودکه بداندوبگوید آنچه را ما میگفتیم وبفهمدآنچه راکه ما کشیدیم ولی افسوس همواره,وهمیشه دیگران وهم
نظرات
ارسال یک نظر